كانون فرهنگي وهنري امام حسن مجتبي (ع) امور فرهنگي وهنري قرآني تربيتي اعتقادي
| |||||||||||
|
![]() اعمالی که در هر سه شب انجام می شود و به اعمال مشترک معروف است و اعمالی که مخصوص هر یک از شبهای مبارک نوزدهم، بیست و یکم و بیست و سوم است. اعمال مشترک: ۱) غسل کردن که بهتر است مقارن غروب آفتاب غسل کرده و نماز عشا با غسل خوانده شود. ![]() ) مصحف شریف (قرآن کریم) را بر سر گرفته و مناجات زیر را بخوانید و بعد از آن حاجت خود را از خدا بخواهید: ![]() موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب امام هشتم(ع)فرمودند: حُبُّ علیًّ ایمانُ روزی مأمون از حضرت رضا (ع) پرسید: چرا جدّ شما علی (ع) تقسیم کننده بهشتیان و دوزخیان((قسیم الجنة و النّار)) است؟ حضرت رضا (ع) فرمود: آیا نشنیده ای از پدر و اجداد خود که روایت کرده اند که عبدالله بن عباس گفته اند از رسول خدا (ص) که شنیدم فرمود: حُبُّ علیًّ ایمانُ و بغضُهُ کُفر ((دوستی با علی (ع) ایمان است، و دشمنی با علی (ع) کفر است؟)) مأمون گفت: آری شنیده ام. حضرت فرمودند همین سخن به این معناست که علی (ع) تقسیم کننده افراد به بهشت و دوزخ است. مأمون گفت: خداوند بعد از تو مرا زنده نگذارد، گواهی می دهم که شما وارث علم رسول خدا(ص) هستی. شیر خدا و لنگر عرش خدا علی است مرآت حق و آئینه حق نما علی است در روز حشر شافع امّت محمد(ص) است باب النجات سلسله انبیاء علی(ع) است برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد انوشیروان،خدمتکار مخصوص درباری داشت،که همواره در خدمتش بود،به او سه کاغذ داد،و گفت((هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده )) غلام درباری پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت،تا روزی،انوشیروان بر سر موضوعی،سخت خشمگین شد.غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود: “خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی” سپس دومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود: “به بندگان خدا رحم و مهربانی کن،تا خدا به تو رحم کند” سپس سومی را به او داد،که در آن نوشته شده بود: “بندگان خدا را به اجرای حق خدا،سوق بده،که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی” به این ترتیب لحظه به لحظه،از خشم انوشیروان کاسته شد.* *داستان دوستان،ج۳ سه خطای عمر ابن ابی الحدید آورده است:عمر شبها پاسبانی می کرد،شبی به هنگام گشت،صدای مرد و زنی از خانه ای به گوشش رسید،شکی در دلش افتاد از دیوار خانه بالا رفت و به درون خانه نگاه کرد زن و مردی را دید که در کنار هم نشسته و کاسه ی شرابی در جلو آنهاست عمر به مرد نهیب زد و گفت:ای دشمن خدا!آیا می پنداری که تو بر خدا معصیت میکنی و او بر تو می پوشد؟ مرد گفت:ای خلیفه اگر من تنها یک گناه مرتکب شده ام تو مرتکب سه گناه شدی: اول اینکه خداوند میفرمایند((و لا تجسسوا؛ تجسس نکنید))و تو تجسس کرده ای. دوم اینکه میفرمایند((و اتو البیوت من ابوابها؛از درهای خانه ها وارد شوید)) و تو از دیوار بالا آمده ای. سوم اینکه میفرمایند((فاذا دخلتم بیوتا فسلمو؛هر وقت اخل خانه ای شدید به اهل آن خانه سلام کنید)) و تو سلام نکردی. عمر به همراهان خود گفت این مرد چه میگوید؟ که زیدبن ثابت و عبدالله بن ارقم به او گفتند:راست میگوید این عمل شما تجسس است.عمر چون این را شنید از خانه بیرو ن شد و او را به حال خود واگذاشت.* *قضاوت های حضرت علی(ع)
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:حُبُّ علیًّ ایمانُ, ] [ 22:57 ] [ اكبر احمدي ]
دنیا نسبت به قیامت شب است قرآن مجید معمولاً از قیامت به (یوم) یعنی روز تعبیر فرموده است مثلاً «لااُقسِمُ بِیَومِ القِیامَةِ» در حالیکه آفتاب در قیامت در هم پیچیده می شود ، آنجا فقط نور ایمان و ولایت کار می کند برای مؤمن که نور ولایت در دلش تابیده، همه جا روشن است ولی برای غیر مومن تاریکی محض است ، وجوه مختلفی برای یوم ذکر کرده اند ، وجه مناسبی برای تعبیر به یوم آنست که دنیا نسبت به آخرت شب است، ظلمات، غفلت و جهل به واقع، آنرا فرا گرفته است، لکن قیامت سرای شهود و حضور است، اینجا باید ایمان به غیب پیدا کرد اما آنجا بوی بهشت از هزار سال راه به مشام می رسد، زبانه های آتش جهنم بلند است میزان عدل الهی و سنجس اعمال برپااست چگونه می شود انکار کرد مقام انبیاء و عظمت شأن اهل ایمان را؟! لذا روز، روز قیامت است و دنیا نسبت به آن شب است، فعلا مردم در ظلمات هستند و هر چند هم می شنوند خبر است لکن شنیدن کی بود مانند دیدن. دل مرا ز اندیشه اسباب دنیا سرد شد آخرت با یادم آمد آرزوها سرد شد چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت بر دلم دنیا و مافیها سرا پا سرد شد هرگهم دل گرم گردید از تماشای جهان یادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد فیض کاشانی
سی گفت که چیزی را از یاد برده ام. مولانا گفت: در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که آگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده ای. از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها، اما تومی گویی کارهای زیادی از من بر می آید، این حرف تو به این می ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته ام؛یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته ای را به آن آویزان کنی. ای نادان این کار از میخی چوبین نیز بر می آید خود را این قدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می گذرانم. دانش می آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره شناسی و پزشکی می خوانم، اما این ها همه برای تواست و تو برای آن ها نیستی.اگر خوب فکر کنی در می یابی که اصل تویی و همه این ها فرع است.تو نمی دانی که چه شگفتی ها و چه جهان های بیکرانی در تو موج می زند.آخر این تن تو اسب توست اسبی بر سر آخور دنیا، خوراک این اسب که خوراک تو نیست. روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بیقراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد.شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگها راه را بازگشته است. او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:دنیا نسبت به قیامت شب است, ] [ 22:54 ] [ اكبر احمدي ]
عربی بادیه نشین نزد امام حسین (علیه السلام) آمد و عرض کرد: "یابن رسول اللّه ! قرض بزرگی بر گردن من است و از پرداخت آن عاجزم. به خود گفتم از کریم ترین افراد درخواست کمک کنم و کریم تر از اهل بیتِ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نیافتم. امام (علیه السلام) به او فرمود: "اى برادر عرب، سه پرسش از تو مىپرسم؛ اگر یکى را جواب دادى، یک سوم و اگر دو پرسش را پاسخ گفتی، دو سوم و اگر همه را جواب دادى، تمامی قرضت را به تو عطا مىکنم." اعرابی عرض کرد: "یابن رسول اللّه! آیا کسی چون تو که از اهل علم و شرف هستی، از کسی مثل من سؤال میکند؟!" حضرت فرمود: "آری، از جدّم شنیدم که فرمود: "احسان به هر کس باید به میزان معرفت او باشد." اعرابی عرض کرد: "هر چه میخواهی بپرس، اگر میدانستم که پاسخ خواهم داد و اگر نمیدانستم، از شما میآموزم." امام حسین(علیه السلام) فرمود: "بهترین عمل چیست؟" مرد اعرابی عرض کرد: "ایمان به خدا" حضرت فرمود: "چه چیز، بنده را از هلاکت میرهاند؟" عرض کرد: "اعتماد و توکل به خدا." حضرت فرمود: "زینت انسان به چیست؟" عرض کرد: "علمى که توأم با حلم و بردبارى باشد." فرمود: "اگر این نشد؟" عرض کرد: "مالى که با جوانمردى و بخشش همراه باشد." فرمود: "اگر این هم نشد؟" عرض کرد: "فقرى که با صبر همراه باشد." فرمود: "اگر این هم نشد؟" عرض کرد: "صاعقهاى که از آسمان بیاید و او را بسوزاند؛ چرا که این چنین فردی شایسته این گونه سرنوشتى است." امام حسین (علیه السلام) تبسم نمود و کیسهاى را که حاوى هزار دینار بود و انگشترى را که نگین آن دویست درهم مىارزید، به وى عطا کرد و فرمود: "اى اعرابى! دینارها را به طلبکاران بده و بهاى انگشتر را در زندگى خود صرف کن."(1) اعرابى عطاى حضرت را گرفت و گفت: "خدا بهتر مىداند که رسالتش را در کجا و در چه خاندانى قرار مىدهد."(2) « برگرفته از کتاب "درر الاخبار"، تألیف: "علامه محمد باقر مجلسی(ره)"»(3) موضوعات مرتبط: برچسبها: [ دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:احسان به میزان معرفت, ] [ 22:50 ] [ اكبر احمدي ]
بسم الله الرحمن الرحیم هفت مزیت امت اسلام نسبت به دیگر امت ها از امام حسین علیه السلام نقل شده که جمعی از یهود خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رسیدند اعلم آنها مسائلی پرسید از جمله گفت:آن هفت مزیتی که خداوند تنها به تو و امتت داده چیست؟ پیامبر فرمودند:۱-سوره ی حمد۲-اذان۳-جماعت در مسجد و روز جمعه۴-نماز میت۵-بلند خواندن سه نماز۶-تخفیف عبادات در حال مرض و سفر۷-شفاعت برای اهل گناهان کبیره از امت اعلم یهود گفت:راست گفتی
شايد گريه ملائكه بوده باسلام )داستان هايي از علما) حوريه بهشتی (آيت الله شيخ محمّد حسن مولوى قند هارى رضوان الله تعالى عليه ) كه جديداً مرحوم شدند. در يكى از مجالسى كه در شبهاى جمعه دارند فرمود:طلبه اى به نام ( شيخ على ) در نجف مى زيست كه ازدواج نكرده بود و مى گفت : حالا كه مى خواهم ازدواج كنم ،( حورالعين ) مى خواهم ! وى چند مدت در حرم (اميرالمؤ منين (ع )) متوسل به (حضرت على (ع ) ) شد و از حضرت (حوريه ) درخواست كرد و بعد كه در نجف مظنون به جنون شده بود به كربلا مشرف گرديد و در حرم (حضرت سيدالشهداء(ع ) و حضرت اباالفضل (ع )) از آن دو بزرگوار طلب (حوريه ) نمود. اماّ بعد از مدتى اين قضايا را رها كرده به نجف برمى گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس مى شود و كلاً از آن تمنّا دست برداشته و فقط به درس مى پردازد.يك شب كه از زيارت (حضرت امير (ع )) برمى گشته مى بيند در وسط صحن خانمى نشسته است . وقتى از كنار آن زن رد مى شود، آن زن برمى خيزد و به او مى گويد: من در اينجا هيچ كس را ندارم و غريبم ، شما بايد مرا با خود ببريد.(شيخ على ) مى گويد: امكان ندارد، چرا كه من مردى عزب و مجّرد بوده و شما زنى جوان هستى و بدتر از آن اينكه من در مدرسه ساكنم . آن زن به دنبال (شيخ على ) راه افتاده و اصرار مى كند كه حتماً مرا امشب به حجره ات ببر! خلاصه ، (شيخ على ) او را در آن شب به حجره اش مى برد، در موقع داخل شدن به مدرسه ، چند تا از طلبه ها بيرون از حجره هاى خويش به سر مى برده اند، ولى هيچ يك آن زن را نمى بينند.(شيخ على ) به آن زن مى گويد: شما در حجره استراحت كن ، من مى روم حجره اى يا جايى براى استراحت خود پيدا مى كنم .اماّ تا از حجره بيرون مى آيد، نورى از حجره تلا لؤ مى كند(ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود.) لذا فورا به داخل حجره اش برميگردد و با ترس و دلهره به آن زن مى گويد شما كيستى ؟ جنّى ؟ يا..آن زن مى گويد: (خودت از ائمه حوريه مى خواستى ، من هم حوريه ام و براى تو هستم ، الان هم يك خانه اى در فلان محلّه كربلا براى من و تو تهيّه شده كه بايد مرا به عقد خود درآورى و با هم به آنجا برويم .)بارى ، شيخ حدود هفده سال با آن (حوريه ) زندگى كرده و راز خويش را نيز با هيچ كس در ميان نمى گذارد، فقط يك نفر از رفقايش به نام (شيخ محمّد) به خانه آنها رفت و آمد داشته كه او هم از جريان آنها بى اطلاع بوده است ، بعد از حدود، هفده سال (شيخ على ) به بستر بيمارى مى افتد، آن زن ، (شيخ محمّد) را خبر كرده و به وى مى گويد: فيقت به بستر بيمارى افتاده و فلان ساعت در فلان روز هم از دنيا مى رود، لذا تو بايد آن موقع بالاى سرش باشى (شيخ محمّد) مى گويد: تو عجب زنى هستى ، كه شوهرت مريض شده ، برايش اجل تعيين مى كنى !زن مى گويد: مى خواهم امروز سرّى را به تو بگويم . (من يك (حوريه ) هستم در محل و جايگاه خويش قرار داشتم كه بمن اعلام شد (حضرت اباالفضل (ع )) تو را احظار كرده اند.بعد به من خطاب شد كه (حضرت قمر بنى هاشم (ع )) فرمان داده اند كه تو بايد براى مدّت كمتر از بيست سال به روى زمين بروى و همسر شخصى بشوى كه از (حضرات معصومين (ع )) (حوريه ) خواسته است ، سپس يك تصرفاتى در من شد كه با زندگانى در اينجا تناسب پيدا كنم و بعد هم به زمين آورده شدم . اينك مدت هفده سال است كه با (شيخ على ) زندگى مى كنم و اخيراً خبر رسيده كه (شيخ على ) تا چند روز ديگر ازدنيا مى رود و من به جايگاه خود برگردانده مى شوم منبع : چهره درخشان قمر بنى هاشم (ع )، 454 موضوعات مرتبط: برچسبها: [ دو شنبه 15 مرداد 1391برچسب:هفت مزیت امت اسلام, ] [ 22:39 ] [ اكبر احمدي ]
يكى از پسران حضرت نوح عليهالسلام كنعان نام داشت كه به زبان عربى به او يام مىگفتند. حضرت نوح عليهالسلام با روش و شيوهها و گفتار گوناگون او را به سوى توحيد دعوت كرد، ولى او با كمال گستاخى و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بتپرستى ادامه داد. هنگامى كه بلاى جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح عليهالسلام ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتى او را صدا زد و گفت: يا بُنَىّ اِركَب مَعَنا وَ لا تَكُن مَع الكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتى سوار شو و از گروه كافران مباش! ولى كنعان به جاى اين كه به دعوت دلسوزانه پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخى تقاضاى پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت: سَآوى الى جبَلٍ يَعصِمُنى مِن الماءِ؛ به زودى به كوهى پناه مىبرم تا مرا از آب حفظ كند. نوح عليهالسلام گفت: اى پسر! امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كس كه خدا به او رحم كند. هنگامى كه طوفان از هر سو وارد زمين شد، كنعان در خطر شديد قرار گرفت و ديگر چيزى نمانده بود كه هلاك گردد. نوح عليهالسلام فرياد زد: رَبّ اءِنَّهُم مِن اَهلى وَ اءنَّ وَعدَكَ الحَقُّ؛ پروردگارا! پسرم از خاندان من است، و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است. خداوند در پاسخ نوح عليهالسلام فرمود: اءِنَّهُم لَيسَ مِن اهلِكَ اءِنَّه عَمل غيرُ صالِحٍ... ؛ اى نوح! او از هل تو نيست، او عمل ناصالحى است و فرد ناشايستهاى مىباشد، بنابراين آن چه را از آن آگاه نيستى از من مخواه، به تو اندرز مىدهم تا از جاهلان نباشى.
نوح عليهالسلام عرض كرد: پروردگارا! من به تو پناه مىبرم كه از درگاهت چيزى بخواهم كه آگاهى به آن ندارم، و اگر مرا نبخشى و به من رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود.(106) به اين ترتيب عذاب الهى، حتى فرزند ناخلف نوح عليهالسلام را نيز شامل شد و به شفاعت نوح عليهالسلام از درگاه خداوند توجه نگرديد، چرا كه او با نوح و مكتب نوح عليهالسلام مخالف بود و بر اثر انحراف و گناه، رشته خانوادگيش با نوح عليهالسلام قطع شده بود، چنان كه سعدى مىگويد:
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ دو شنبه 15 مرداد 1391برچسب:هلاك شدن كنعان پسر نوح عليهالسلام, ] [ 22:28 ] [ اكبر احمدي ]
از آن جا كه طوفان نوح عليهالسلام جهانى بود و سراسر كره زمين را فرا مىگرفت، بر نوح عليهالسلام لازم بود كه براى حفظ نسل حيوانات و حفظ گيانان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتى كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد. روايت شده؛ امام صادق عليهالسلام فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتى، خداوند بر نوح عليهالسلام وحى كرد كه به زبان سِريانى اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو آيند. نوح اعلام جهانى كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح عليهالسلام از هر نوع از حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتى جاى داد.(101) در قرآن، اين مطلب را چنين مىخوانيم كه خداوند مىفرمايد: هنگامى كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتى از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتى حمل كن، همچنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكى از همسران و يكى از پسرانش) و همچنين مؤمنان را سوار كن. (102) به اين ترتيب مسافران كشتى عبارت بودند از: نوح عليهالسلام و حدود هشتاد نفر از ايمانآورندگان به او، يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و...) و مقدارى بذر گياهان و نهال. مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند و همه آماده يك بلاى عظيم بودند كه نشانههاى مقدماتى آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنورى كه در خانه نوح عليهالسلام بود آب جوشيد و ابرهاى تيره و تار همچون پارههاى ظلمانى شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداى غرش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده مىشد و همه چيز از يك حادثه بزرگ و فراگير خبر مىداد. موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب [ دو شنبه 15 مرداد 1391برچسب:سرنشينان كشتى نوح عليهالسلام, ] [ 22:25 ] [ اكبر احمدي ]
هنگامى كه نوح عليهالسلام طبق فرمان خدا به ساختن كشتى مشغول شد، مشركان شبها در تاريكى كنار كشتى مىآمدند و آن چه را نوح عليهالسلام از كشتى درست كرده بود، خراب مىكردند (تختههايش را از هم جدا كرده و مىشكستند). نوح عليهالسلام از درگاه الهى استمداد كرد و گفت: خدايا! به من فرمان دادى تا كشتى را بسازم، و من مدتى است به ساختن آن مشغول شدهام، ولى آن چه را درست مىكنم شبها مخالفان مىآيند و خراب مىكنند، بنابراين چه زمانى كار من به سامان و پايان مىرسد! خداوند به نوح عليهالسلام وحى كرد: سگى را براى نگهبانى كشتى بگمار. حضرت نوح عليهالسلام از آن پس، سگى را كنار كشتى آورد تا نگهبانى دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتى مىپرداخت و شبها مىخوابيد، وقتى كه شبانه مخالفان براى خراب كردن كشتى مىآمدند، سگ به طرف آنها مىرفت و صداى خود را بلند مىنمود، نوح عليهالسلام بيدار مىشد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله مىكرد، و آنها فرار مىكردند، مدتى برنامه نوح عليهالسلام اينگونه بود تا ساختن كشتى به پايان رسيد.(98) موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب [ دو شنبه 15 مرداد 1391برچسب:فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح عليهالسلام, ] [ 22:23 ] [ اكبر احمدي ]
چطوریامام حسن علیهم السلام دوست بذله گو و شوخ طبعی داشت که گهگاه خدمت آن حضرت می رسید و با سخنان خود مایه شادی آن بزرگوار را فراهم می ساخت. مدتی بود که او به امام سر نمی زد تا آنکه که یک روز نزد حضرت آمد. امام علیه السلام فرمود: «چطوری؟» مرد پاسخ داد: «نه چنانم که خدا دوست می دارد، نه چنانم که شیطان دوست می دارد و نه چنانم که خودم دوست می دارم.» امام حسن علیه السلام از این حرف خنده اش گرفت و با تعجب پرسید: «چرا؟» مرد عرض کرد: «زیرا خدا دوست دارد که از او اطاعت کنم و نافرمانی اش نکنم که چنین نیست. شیطان هم دوست دارد که مدام نافرمانی خدا کنم و اصلاً اطاعت نکنم که چنین نیز نیستم (و گاهی حرف خدارا گوش می دهم.) خودم هم دوست دارم که هرگز نمیرم، چنین نیز نیستم (و روزی باید بمیرم)». همان جا مردی برخاست و از امام علیه السلام پرسید: «ای پسر رسول خدا! چرا ما از مرگ بدمان می آید و آن را دوست نمی داریم؟» حضرت فرمود: «شما آخرتتان را خراب و دنیایتان را آباد کرده اید و برای همین، رفتن از جای آباد به جای خراب را خوش نمی دارید.» (1)
کریم اهل بیتمردی از اهل شام وارد شهر مدینه شد. به خاطر تبلیغات سوء معاویه و دیگر دشمنان اهل بیت، آن مرد کینه ای عمیق از امام علی علیه السلام و فرزندانش در دل داشت. یک روز که امام حسن علیه السلام را سوار بر مرکب دید، زبان به ناسزا گشود و با صدای بلند به لعن و نفرین آن حضرت پرداخت؛ اما امام در برابر این یاوه گویی ها سکوت کرد. وقتی مرد شامی به سخنان زشت و ناپسندش پایان داد، امام حسن علیه السلام نزد او رفت و لبخند زنان سلام کرد و مهربانانه فرمود: «جناب آقا! به گمانم (در این شهر) غریبی و گویا سوء تفاهمی پیش آمده است. اگر بخواهی خشوندت کنیم، چنین می کنیم و اگر چیزی بخواهی به تو می دهیم و اگر راهنمایی بخواهی راهنماییت می کنیم و اگر در بردن بار یاری بجویی، بارت را می بریم و اگر گرسنه باشی سیرت می کنیم و اگر بی لباس باشی لباست می دهیم و اگر نیازمند باشی ثروتمندت می سازیم و اگر فراری باشی پناهت می دهیم و اگر حاجتی داشته باشی آن را برآورده می کنیم. حالا خوب است اسباب و وسائلت را برداری ونزد ما بیایی و تا هنگام رفتنت (از مدینه) مهمان ما باشی که این برای تو بهتر است؛ زیر ما خانه ای بزرگ و آبرو و احترامی زیاد و مالی فراوان داریم (و به خوبی می توانیم از تو پذیرائی کنیم)» مرد شامی از شنیدن این سخنان محبت آمیز و جوانمردانه درگرگون شد و از برخورد نادرستش پشیمان گشت و در حالی که از ندامت می گریست گفت: «گواهی می دهم که تو جانشین خدا در زمینی. خدا بهتر می دانست که رسالت خویش را به عهده چه کسی قرار دهد. تو و پدرت علی منفورترین مردم نزد من بودید و اکنون محبوب ترین مردم نزد من هستید». آنگاه دعوت امام علیه السلام را پذیرفت و تا وقت رفتنش مهمان آن حضرت بود.(2)
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب [ شنبه 14 مرداد 1391برچسب:لبخندهای امام حسن سلام الله علیه, ] [ 21:51 ] [ اكبر احمدي ]
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() دروازههای آسمان گشوده میشود و زمین، در ستارهباران میلادی بزرگ، به هلهله مینشیند. ![]() ![]() رایحه شکوفههای یاس است که کوچههای مدینه را آکنده است. حسن علیهالسلام با چشمانی علوی میآید و افق، رسیدن ارجمندش را دف میکوبد. صدای آمدنش، ![]() ![]() شانههای صبورش را زمین به تجربه مینشیند؛ آنچنانکه سمفونی سکوتش را. او با نگاهی از جنس باران میآید و آبهای آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان میشوند. هرگز غروب نمیکنی کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بیپایانت را بیشرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشاندند. آسمان، تویی که وسعت دلت، زبانزد آبهای زمین است. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
تو آن بهاری که دستان خونریز خزان را یارای به خاک ریختنت نیست. جاودانهای؛ آن گونه که عشقخواهی تنید؛ آنچنان که باران، رگهای خاک را.
ایمان داریم که طلوع مبارکت را هرگز غروبی نیست. ای حسن بینهایت! از بازوان حیدری علی علیهالسلام ، تا لبخندهای معطر فاطمه علیهاالسلام نور ابدی توست که کوچههای جانمان را روشن کرده است. ![]() ![]() سپید پرواز توست که اینچنین، قفس ستیزمان کرده است. ![]() ![]() طراوت پندارت را با کدام گلستان بگوییم که شکفته نشود؟ وقار نگاهت را با کدام کوه بگوییم که سر به تعظیم، خم نکند؟! تو از گفتوگوی مهتاب آمدهای؛ با کلامی که خورشید میپاشد. در معطر صدایت، نفس تازه میکنیم و آینههای حضورت را به استقبال، ![]() ![]() ![]() موضوعات مرتبط: برچسبها: [ شنبه 14 مرداد 1391برچسب:گشودن دروازه ها, ] [ 21:49 ] [ اكبر احمدي ]
|
|
|||||||||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |