ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين الذين يومنون بالغيب ?
آن قرآن بىشك هدايتگر پرهيزكاران؛ يعنى كسانى كه ايمان به غيب مىآورند، مىباشد.بنابراين اساس ايمان اين است كه انسان به حقايقى غير از محسوسات ايمان بياورد و به آنها اعتقاد داشته باشد. اما حقيقت و كنه آن حقايق چيست، مطلبى است كه فهم آن جز با الهامهاى الهى كه بر دل انبيا و ائمه معصومين عليهمالسلام وارد مىشود قابل درك نيست. ما انسانهاى متعارف براى درك شمهاى از امور و حقايق ماوراى طبيعى راهى جز تقويت قواى عقلانى خود و گذر تدريجى از محسوسات به مجردات و امور ماوراى طبيعت نداريم.
از طرف ديگر، الفاظى كه در حوزه مجردات به كار مىرود، غالبا در ابتدا براى معانى محسوس وضع شده است؛ يد الله فوق ايديهم؛ دست خدا ? بالاى دستان آنهاست، يا: و هو العلى العظيم؛ خدا بالا و بزرگ است. ? واژههاى فوق، على، عالى و علو، همه به معناى بالا است در مقابل سافل و پايين. بديهى است انسان در ابتدا از اين واژهها معنايى فراتر از معناى حسى درك نمىكند؛ مثلا انسان سر خود را ملاك بالا بودن قرار مىدهد و هر چه از محاذات سر به طرف آسمان قرار گرفته باشد آن را (( بالا)) مىداند و براى معناى (( پايين)) پاى خويش را ملاك قرار مىدهد و آنچه از آن فروتر باشد پايين مىداند. به همين لحاظ است كه مىگويد آسمان بالا و زمين پايين است. لكن با ورود به زندگى اجتماعى، به تدريج از اين مانى حسى، پاى فراتر نهاده، معناى غير حسى و انتزاعى آنها را درك مىكند؛ يعنى آن گاه كه گفته مىشود فلان شخص مقامش بالاست يا بالاتر رفته است، ديگر انسان از اين واژه آن معناى حسى بالاتر از سر بودن را نمىفهمد و از پايين آمدن مقام، آن معناى حسى برايش تداعى نمىشود.
بديهى است در اين گونه كاربردها معنايى كه منظور مىشود از لوازم مادى و محسوس، تجريد شده است. آن گاه كه گفته مىشود (( كسى كه همه هستى را با يك اراده مىآفريند مقامش بسيار عالى است)) آن علوى كه به پروردگار نسبت داده مىشود بى نهايت فراتر از آن علوى است كه به يك رئيس نسبت به زير دستانش اطلاق مىشود. و فاصله بين اين دو، فاصله بين صفر تا بى نهايت و فاصله بين حقيقت و مجاز است؛ زيرا هر علو و مقام اعتبارى، عاريتى و از بين رفتنى است، به جز علو حقيقى كه شايسته خداوند جهان آفرين و از آن اوست. اوست كه امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون. بنابراين وقتى قرآن مىگويد هو العلى العظيم؛ نه علو ? ? خداوند علو مادى و محسوس است، نه از عظيم و بزرگ بودنش معناى مادى و محسوس منظور است. اما اين كه حقيقت علو و بزرگى خدا چيست، مسالهاى كه عقل بشر بدان نمىرسد. البته در بسيارى از موارد لفظ ديگرى هم غير از الفاظى كه براى معانى محسوس به كار مىرود وجود ندارد و به ناچار همين الفاظ براى اشاره به معانى مجرد به كار مىرود؛ مثلا مىگويد خدا بالا و بزرگ است. بالا همان لفظى است كه براى بالايى سقف نسبت به كف به كار مىرود و بزرگ همان لفظى است كه درباره كوه دماوند به كار مىرود؛ لكن آن گاه كه اين الفاظ درباره خدا به كار مىرود از معانى محسوس خود تجريد مىشود؛ البته باز چنان نيست كه با تجريد نيز بتوان به حقيقت آن رسيد.
گفته مىشود الفاظ و معانى اى كه نزديك شدن به حقيقت آنها از طريق مذكور صورت مىگيرد از يك نوع تشابه برخوردارند كه مىتواند باعث ابهام و مغالطه شود. آن كس كه هنوز نتوانسته معانى مذكور را از شوائب و لوازم حسى تجريد كند وقتى گفته مىشود خدا بالاست گمان مىكند خدا بالاى آسمانهاست، در حالى كه خدا جسم نيست تا مكان براى او تصور شود: اينما تولوا فثم وجه الله. اما او بيش از آن نمىفهمد. البته تكليفى ? هم بيش از آنچه مىفهمد ندارد؛ چون بيش از آن قدرت ندارد.
آن كسى كه از اين مرحله گذشته و داراى قدرت فهم بيشترى شده است و معانى اعتبارى را نيز درك مىكند، وقتى گفته مىشود ان الله على عظيم، فكر مىكند بالايى و علو خدا نيز مثل علو و بالا بودن مرتبه رئيس نسبت به زير دستان است؛ اما اين معنا كجا و علو خدا كجا؟
آن كسى كه عمر خويش را در راه تحصيل علم و دانش و حكمت و درك معانى مجرد سپرى كرده است معنايى بس فراتر از معانى مذكور، از علو و بالايى درك مىكند و مىگويد خدا نسبت به ماسواى خود علو وجود دارد.
همه مخلوقات وجود دارند و خدا نيز وجود دارد، اما وجود خداى تبارك و تعالى از نظر علو مرتبه وجودى با موجودات ديگر قابل قياس نيست، اما باز اين كه حقيقت آن علو و بالايى و بلندى مرتبه وجودى چيست، مطلبى است كه هر كس به قدر فهمش مىتواند بدان نزديك شود. هر چند درك كنه آن براى كسى ميسر نمىشود. اكنون با توجه به توضيح مذكور مىگوييم، وقتى خدا بخواهد براى ما انسانها درباره امورى كه بالاتر از فهم عادى ماست سخن بگويد، بايد الفاظى به كار گيرد كه ما با تامل در آنها به قدر فهممان آن را درك كنيم، هر چند ادراك كنه آن معانى بالاتر از فهم ماست. در چنين مواردى چارهاى جز به كارگيرى الفاظ متشابه نيست.
بنابراين آياتى كه بيانگر امور ماوراى طبيعى و فراتر از فهم انسانهاى عادى است، خواه ناخواه، مرتبهاى از تشابه را خواهد داشت، و بايد به كمك محكمات به حقيقت آنها راهنمايى و نزديك شد. مثلا آن گاه كه قرآن مىگويد هو العلى العظيم، و ما حقيقت و كنه علو مرتبه وجودى، و ? حقيقت عظمت خدا را درك نمىكنيم و بايد آن را به وسيله محكمات قرآن، مانند ليس كمثله شىء، تفسير كنيم تا دچار بدفهمى و تفسير نابجا ? نشويم. آيه اول مىگويد خدا بالا و بزرگ است و در آيه دوم مىگويد توجه داشته باشيد خدا مانند و مثل ندارد؛ يعنى هر نوع علو مرتبه و بزرگى براى خدا تصور كنيد علو و بزرگى خدا را درك نكردهايد؛ زيرا خدا از آن بالاتر است.
در باب صفات خدا نيز امر بدين منوال است. آن گاه كه گفته مىشود خدا عالم است، خدا قدرت دارد، بديهى است حقيقت علم در مورد خداوند، فراتر و غير از آن معنايى است كه درباره انسان با ادراك صورتهاى ذهنى در ذهن حاصل مىشود. اما حقيقت علم يا قدرت خدا چيست، و به طور كلى حقيقت اوصاف خدا چيست، مطلبى است كه جز براى خدا كه ذاتش عين علم و عين حيات و قدرت است قابل فهم نيست.
خداى متعال نيز براى راهنمايى بشر به خود و اوصاف خداوندىاش همين الفاظى كه بشر ابتدا از آن معانى محسوس را درك مىكند به كار گرفته است تا بشر از آن معارف بلند، هر چند به قدرى اندك، بى بهره نماند.
بنابراين وجود آيات متشابه در قرآن از حكمتهاى الهى است كه كاملا بسته مىشود. اما استفاده از متشابهات و تفسير و تبيين آنها چنان كه قبلا بدان اشاره شد مطلبى است كه بايد به كمك محكمات صورت گيرد؛ لكن چنان نيست كه همه افراد و كسانى كه در صدد فهم قرآن و معارف آن بر مىآيند مسير منطقى و عقلايى و طبيعى مذكور را براى فهم معارف الهى برگزينند. در آيه مورد بحث، خداوند به وجود آيات متشابه و محكم در قرآن اشاره مىكند و مىفرمايد كسانى كه فى قلوبهم زيغ؛ از نظر روحى ? داراى گرفتگى روحى و قلبى هستند و به كج فكرى و كج انديشى مبتلا شدهاند و به تعبير ديگر فى قلوبهم مرض؛ قلب و روح آنها بيمار است، ? آيات متشابه را ملاك فكر و عمل خود قرار مىدهند، و بدون توجه به آيات محكم قرآن متشابهات را بر معانى محسوس حمل مىكنند و زمينه گمراهى خود و ديگران را فراهم مىكنند.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->