- ایمان چوپان
روزی ابن عمر به غلامی که گوسفند می چراند، برخورد کرده به او گفت: یک گوسفند به من بفروش . چوپان گفت: مال من نیست مالک هم چنین اجازه ای به من نداده است . ابن عمر گفت: گوسفند را به من بفروش و پولش را خودت بردار و به مالک بگو، گوسفند را گرگ خورده است . چوپان گفت: پس خدا کجاست . یعنی اگر مالک من حاضر نیست پس خدا که حاضر و ناظر است .
این سخن چوپان در ابن عمر اثر کرد بطوری که نزد مالک آن غلام رفت، او را خرید و آزاد کرد بعد هم گوسفندان را هم خرید وبه غلام بخشید و پس از آن، همواره ابن عمر این جمله را تکرار می کرد «فاین الله » (4)
108 - عبد و مولای حقیقی
روزی یکی از بزرگان به بازار برده فروشان رفت تا غلام و عبدی بخرد، غلامی را دید، پس نزد او آمد و گفت نام تو چیست؟ گفت هر چه بخواهی! پرسید تو را بخرم، گفت: اگر بخواهی . پرسید، خوراک تو چیست؟ گفت: هر چه بخورانی . پرسید لباست چیست؟ گفت: هر چه بپوشانی . از مسکنش پرسید، گفت: هر جا که جا دهی، گفت: ای غلام، این چه پاسخ هایی است؟ ! غلام گفت: آقا! غلام با خواست و اراده چکار؟ ! آن شخص متنبه شد و و بر سر خود زد و گفت: ای کاش یک روز در عمرم با مولای حقیقی ام، این چنین بودم، و همین جمله عبد، موجب بیداری او از خواب غفلت گردید .
109 - حفظ امانت
اعرابی ای به ناقه اش سوار بود . کنار درب مسجد الحرام پیاده شد و گفت: خدایا این ناقه و آنچه بر آن است، نزد تو امانت . سپس داخل مسجد الحرام شد و طواف کرد و نماز خواند و آنگاه بیرون آمد و ناقه اش را ندید . سر به آسمان بلند نمود و گفت: پروردگارا! ناقه را به تو سپردم . اینک ناقه و توشه ام را از تو می خواهم . نا گاه مردم دیدند که زمام ناقه دست کسی است و می آید . چون نزدیک شد، دیدند دست او قطع شده است . پس ناقه را به اعرابی داد و گفت: ناقه ات را بگیر، من خیری از او ندیدم، گفت: مگر چه شده، آن مرد گفت: چون ناقه را دزدیدم و بر آن سوار شدم، پشت کوه ابوقبیس که بودم ناگهان اسب سواری پدیدار شد، دستم را با شمشیر برید و گفت: ناقه را به صاحبش برگردان، من هم به ناچار ناقه ات را آوردم .

پی نوشت
1 . هزار و یک نکته از قرآن کریم، اکبر دهقان، مرکز فرهنگی درسهایی از قرآن، ص 289 .
2 . همان، ص 391 .
3 . همان، ص 291 .
4 . لوامع البیات، فخررازی، ص 206 .
پدید آورنده : محمد فولادی ، صفحه 13
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->